تجربه ای دیگر...
و اما امروز دوشنبه، 6 آبان ماه 92، در حالیکه دو قدم تا 16 ماهگی داری؛ یک تجربه جدید کسب می کنی. از آنجا که مامان جون سخت آنفولانزا گرفته، دیشب با بابایی تصمیم گرفتیم تو را پیش عمه منصوره ببریم. (البته بیشتر بهانه ای بود تا برای روزهای مبادا، یک کمک حال دیگر هم داشته باشیم – از طرفی اصرار و علاقه منصوره هم در این تصمیم دخیل بود!) حالا تصور کن من را که علاوه بر تو، باید یک سوم اتاقت را هم بار می زدم، به طرف خونه عمه! (جدای از کالسکه جهت خواب و صندلی ماشین برای ظهر که با هم دنبال علی و عباس بروید!) ظرفهای غذای صبحانه و ناهار و میان وعده و میوه و لباس و پوشک را همان دیشب پیچیدم و از استرس "فردا چه خواهد شد؟!" تا صبح کاب...